نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

 

من آن مفهوم مجــّرد را جسته ام.

 

پای در پای آفتابی بی مصرف

 

که پیمانه می کنم

 

با پیمانه روزهای خویش که به چوبین کاسه ی جذامیان ماننده است.

 

من آن مفهوم

 

مجــّرد را می جویم.

 

پیمانه ها به چهل رسید و آن برگشت.

 

افسانه های سرگردانیت

 

- ای قلب در به در! -

 

به پایان خویش نزدیک میشود.

 

بیهوده مرگ

 

به تهدید

 

چشم می دراند.

 

ما به حقیقت ساعت ها

 

شهادت نداده ایم

 

جز به گونه این رنجها

که از عشق

های رنگین آدمیان

 

به

 

نصیب برده ایم

 

چونان خاطره ئی هر یک

 

در میان نهاده

 

از نیش خنجری

 

با درختی.

 

***

 

با این همه از یاد مبر

 

که ما

 

- من وتو -

 

انسان را

 

رعایت کرده ایم.

 

***

 

درباران وبه شب

 

به زیر دو گوش ما

 

در فاصله ئی کوتاه از بسترهای عفاف ما

 

روسبیان

 

به اعلام

 

حضور خویش

 

آهنگ های قدیمی را

 

با سوت

 

میزنند.

 

(در برابر کدامین حادثه

 

آیا

 

انسان را

 

دیده ای

 

با عرق شرم

 

بر جبینش؟)

 

***

 

آنگاه که خوشتراش ترین تن ها را به سکه سیمی

 

توان خرید،

 

مرا

 

- دریغا دریغ -

 

هنگامی که به کیمیای عشق

 

احساس نیاز

 

می

 

افتد

 

همه آن دم است .

 

همه آن دم است .

 

***

 

قلبم را در مجری ِ کهنه ئی

 

پنهان می کنم

 

در اتاقی که دریچه ئیش

 

نیست.

 

از مهتابی

 

به کوچه تاریک

 

خم می شوم

 

وبه جای همه نومیدان

 

میگریم.

 

آه

 

من

 

حرام شده ام!

 

***

 

با این همه - ای قلب در به در!-

 

از یاد مبر

 

که ما

 

- من وتو -

عشق

را رعایت کرده ایم،

 

از یاد مبر

 

که ما

 

- من و تو -

 

انسان را

 

رعایت کرده ایم،

 

خود اگر شاهکار خدابود

یا نبود



:: موضوعات مرتبط: احمد شاملو , ,
:: برچسب‌ها: چلچلی (احمد شاملو ) ,
:: بازدید از این مطلب : 136
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 11 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

احمد شاملو

 

تـن تـو آهـنگی است

و تـن من کلمه ای است

که در آن می نـشیند

تا نـغمه ای در وجود آیـد

سروده ی که تـداوم را می تـپد

در نگاهت همه ی مهـربـانی هاست:

قـاصدی که زنـدگی را خبر می دهد.

و در سکـوتـت همه صداها

فـریـادی که بـودن را

تـجربـه می کـند.

 


احــمد شــاملو

 

دست ات را به من بده

دست های تو با من آشناست

ای دیر یافته با تو سخن می گویم

به سان ابر که با توفان

به سان علف که با صحرا

به سان باران که با دریا

 

به سان پرنده که با بهار

به سان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من

ریشه های تورا دریافته ام

زیرا که صدای من

با صدای تو آشناست.

 


احــمد شــاملو

 

 

عـشق

 

خـاطره یی ست به انتـظار ِ حـدوث و تـجـدد نـشسته٬

 

چـرا کـه آنـان اکـنون هـر دو خـفـته انـد.

 

در ایـن سوی بـستر

 

مـردی و

 

زنـی

 

در آن سـوی.

 

 

تــندبـادی بـر درگـاه و

 

تـندبـاری بـر بـام.

 

مـردی و زنـی خـفته.

 

و در انتـظار ِ تـکرار و حـدوث

 

عــشقی

 

خـسته.

 


احمد شاملو

 

با درودی به خانه می آیی و

 

با بدرودی

 

خانه را ترک می گویی

 

ای سازنده!

 

لحظه ی ِ عمر ِ من

 

به جز فاصله یِ میان این درود و بدرود نیست:

 

این آن لحظه ی ِ واقعی ست

 

که لحظه ی ِ دیگر را انتظار می کشد.

 

نوسانی در لنگر ساعت است

 

که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد.

 

گامی است پیش از گامی دیگر

 

که جاده را بیدار می کند.

 

تداومی است که زمان مرا می سازد

 

 

لحظه ای است که عمر ِ مرا سرشار می کند.

 


احمد شاملو

همه

لرزش دست و دلم

از آن بود

که عشق

پناهی گردد ٬

پروازی نه

گریزگاهی گردد.

آی عشق آی عشق

چهره آبیت پیدا نیست.

و خنکای مرهمی

بر شعله زخمی

نه شور شعله

بر سرمای درون

آی عشق آی عشق

چهره ی سرخت پیدا نیست ٬

غبار تیره تسکینی

بر حضور وهن

و رنج رهایی

بر گریز حضور.

سیاهی

بر آرامش آبی

و سبزه برگچه

بر ارغوان

آی عشق آی عشق

رنگ آشنایت

پیدا نیست.


احمد شاملو

شانه ات مجاب ام می کند

در بستری که عشق

تشنه گی ست

زلال شانه های ات

هم چنان ام عطش می دهد

در بستری که عشق

مجاب اش کرده است.




:: موضوعات مرتبط: احمد شاملو , ,
:: برچسب‌ها: احمد شاملو ,
:: بازدید از این مطلب : 148
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 9 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می دارم.

دلت را می بویند،
روزگار غریبی ست، نازنین
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند.

عشق را درپستوی خانه نهان بایدکرد

دراین بن بست کج وپیچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر
فروزان می دارند.
به اندیشیدن خطر مکن،
روزگار غریبی است، نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابان اند
بر گذرگاه ها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
روزگار غریبی ست، نازنین
و تبسم را بر دهان ها جراحی می کنند
وترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی ست، نازنین
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.

احمد شاملو- مجموعه ی ترانه های کوچک غربت



:: موضوعات مرتبط: احمد شاملو , ,
:: برچسب‌ها: در این بن بست- احمد شاملو ,
:: بازدید از این مطلب : 183
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد